رمان بخش10

آقا علی گفت:

-دیدی گفتم یه بلایی سرت میاد. همین رو کم داشتیم.

نیلوفر نمیدونست چی بگه. آقا علی زنگ زد اورژانس. اورژانس هم زود اومد و منو بردن یه بیمارستان روستایی.

بعد هم انتقال دادن بیمارستان خصوصی تو لاس وگاس. داشتم از شدت درد می مُردم. خیلی درد داشتم.

تا به بیمارستان رسیدیم. حالت منگ داشتم. نمیدونستم داره چه اتفاقی میوفته. هیچی نمیدیدم.

وقتی به هموش اومدم، صدای گریه نیلوفر رو میشنیدم. صداش رو خوب میشناختم. حتی توی اون همه درد.

خواستم بلند شم پام درد گرفت و فریادی که از نظر خودم بلند بود زدم. ولی حتی نیلوفر هم نشنیده بود. کمی

تکون خوردم تا نیلوفر فهمید به هوش اومدم. اشکاش رو پاک کرد و با دستش بهم اشاره کرد آروم بگیرم. رفت و

دکتر رو اورد. اوموقع هیچی یادم نمیومد. انگار بازهم حافظه م رو از دست داده باشم. فقط نیلوفر رو میشناختم.

دکتر خواست نیلوفر رو بفرسته بیرون که دست نیلوفر رو گرفتم. تا به اونموقع اینقدر خودم رو عاجز ندیده بودم.

شاید هم بودم و یادم نمیاد.

دیگه چیزی از اونموقع یادم نیست. فقط یادمه که درد داشتم.

نمیدونم چقدر تو بیهوشی بودم. وقتی به هوش اومدم دیدم آقا علی داره با گوشیش حرف میزنه. با صدایی آرم

صداش زدم. اومد و گفت:

-چیه پسرم؟ چیزی میخوای؟

مقطع و آروم گفتم:

-آ..ز..م..و..ن.

-پسر تو پات شکسته به فکر آزمونی؟

بعد رفت. نیلوفر اومد و گفت:

-سهند آزمون رو ول کن. دور بعد شرکت میکنی.

نمیتونستم جوابش رو بدم. لبهام رو حس نمیکردم و سرم سنگین بود. "لعنت به این مُسَکِن ها".

دوباره خوابم برد. نمیدونم چی به خوردم داده بودن که همش میخوابیدم. حیف که پام شکسته بود وگرنه اون

جا رو روی سرشون خراب میکردم.

با حرکت یه چیزی روی دستم بیدار شدم. باورم نمیشد. بردیا بود. اون اینجا چی کار میکرد؟ گفت:

-سهند داداش! چه بلایی سر خودت اوردی؟ اون دختر و مرد دم در کی ان؟

این بار کمی بهتر بودم و میتونستم حرف بزنم. گفتم:

-اونا دوستای منن!

-چی؟؟؟!!! دوستات؟ یعنی چی؟

-بعدا بهت میگم. الان نمیتونم حرف بزنم.

-زنگ زدم خانوادت. تا چند ساعت دیگه اینجان.

با این حرف مثل پتک زده شد توی سرم. گفتم:

-چی؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

-چی شد؟ چرا عصبی شدی؟

میخواستم بزنمش. ولی جون نداشتم. دستی روی صورتم کشیدم. خیلی عصبانی بودم. بردیا گفت:

-سهند!!!!!! چیزی شده؟

-......

-چرا حرف نمیزنی؟

-نباید بهشون میگفتی. خیلی بی فکری!!

-چرا نباید میگفتم؟

-ولم کن. برو نمیخوام ببینمت.

-چی شده سهند؟! تو که اینجوری نبودی!

جوابش رو ندادم. نفسش رو با صدا بیرون داد و رفت. وقتی رفت نیلوفر و آقا علی اومدن تو. نیلوفر گفت:

-اون گفته بهترین دوستته. راست میگه؟

-آره متاسفانه.

-چرا متاسفانه؟

-خیلی بی فکره. زنگ زده خانواده م.

-چه خوب. خانواده ت رو هم میبینی.

-نمیخوام ببینم. نمیخوام بفهمن حافظه م رو از دست دادم.

-چرا نفهمن؟ باید بدونن. تو پسرشونی.

-اگه بیان منو با خودشون میبرن.

چیزی نگفت. منم حرفی نزدم. گوشی آقا علی زنگ خورد. کمی حرف زد و قطع کرد. اومد سمت من و گفت:

-سهند جان نگران آزمون نباش. صحبت کردم گفتن به خاطر تو آزمون رو عقب میندازن.

تعجب کرده بودم. اصلا مگه میشد به خاطر یه نفر کل برنامه ریزی رو به هم بریزن. البته از این آقا علی همه

چی بر میاد. نمیخواستم خانواده م رو ببینم. نمیدونم چرا ولی خوب نمیخواستم!!! شاید احساس میکردم....

نمیدونم واقعا. خلاصه یه مدت اونجا بودیم که به آقا علی گفتم اگه خانواده م اومدن ردشون کنه برن. آقا علی

که از علتش پرسید گفتم بعدا بهش میگم. بعد هم خوابم برد. "لعنت به هرچی مُسکنه! همش خواب بودم!"

وقتی بیدار شدم دیدم صدای صحبت میاد. صدا ها آشنا نبود. چشمام رو باز نکردم. فکر کردم شاید خانواده م

باشن. تظاهر کردم که خوابم. اما امان از فضولی. چشام رو نیمه باز کردم. چیزی که دیدم رو باور نمیکردم.

"این اینجا چیکار میکنه؟"


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 28 اسفند 1392 | 7:27 | نویسنده : محمد امین حاج آقاسماکوش |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.